مینویسم از شیطنتهایت(1)
دوباره سلام تا بازم بیدار نشدی زود زود بتایپم امروز بردمت پیش دکتر سراج گفت:تبت خیلی بالاست خوب شده تشنج نکردی 4 تا آمپول داد که دو به دو باید میزدی امروز دوتا باهم نوش جان کردی فردا هم دوتای دیگه اینقده دلم برات سوخت کلی گریه کردی ولی وقتی بلندت کردم انگار نه انگار،خیلی بیقراریريالبغل هیچ کس جز من آروم نمیشی تازه باید همش بگیرمت بغل وراه برم بدجوری شونه هام درد میکنه امروز بابایی داشت واسم ماساژ میداد تو فکر کردی میخواد منو بزنه گریه میکردیو می اومدی بغلم نمیدونم چرا اینطوری شدی منو بابا هیچ وقت باهم درگیریه فیزیکی نداشتیم ونهایتش یه کوچولو صدامون بره بالا بعدش به ساعت نکشیده چشممون بهم که بخوره خندمون میگیرهو آشتی میکنیم تازه مراسم آشتی ک...